Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
ندا با دوستاش توی حیاط نشسته بودن دوستش آروم بهش اشاره کرد نگاه ندا به اون سمت چرخید همون پسری که اون روز باهاش صحبت کرده بودن با همون استیل عجیب آروم از مجتمع اومد بیرون رفت رو یه صندلی نشست یه سیگار روشن کرد و دوباره به زمین خیره شد…………….
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستانهای سکسی | Leave a comment »
Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
توضیح: این داستان رو بر اساس واقعیت زندگی یه پسر ایرانی به قلم میکشم…
بهروز روی تختش دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف. کتاب درسیش روی سینش پهن بود و مثلا داشت درس میخوند! فکرش خیلی مشغول بود تمام ذهنش روی دوست دخترش میچرخید. روزی که اولین بار توی حیاط دانشگاه همدیگه رو دیدن روزی که اولین قرار رو گذاشتن روزی که اولین بوسه رو روی لب هم کاشتن روزی که اولین سکس رو داشتن…
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستانهای سکسی | Leave a comment »
Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
اونروز حالم زیاد خوب نبود. کمی بیشتر از خیلی از دست خودم ناراحت بودم . ازاینکه به اون راحتی به حامد پا داده بودم از خودم بدم اومده بود……….
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستانهای سکسی | Leave a comment »
Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
من و دختر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم. به قول معروف همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم. از همون دوران یه علاقه ای بین من و اون بود ولی چون بچه بودیم چیزی نمی فهمیدیم تا کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم. یادمه موقعی که 18 سالم بود عموم اینا رفتند تهران……..
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستان سکس خانوادگی | Tagged: داستان، داستانهای خانوادگی | 2 Comments »
Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
من و نامزدم حدود 2 سال بود که با هم دوست بودیم و به تازگی 9 ماهه که با هم ازدواج کردیم. خانواده هامون وقتی فهمیدن که ما دوتا همدیگر رو دوست داریم با ازدواج ما موافقت کردند. البته خواهر زنم نقش اصلی رو در این میان داشت………
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستان سکس خانوادگی | Tagged: داستان، داستانهای خانوادگی | Leave a comment »
Posted on مارس 15, 2008 by حمیدبلا
توی کوچه ای که ما زندگی میکردیم تهش یه بلوار بود. شبا ساعت 9 که میشد با بچه ها میرفتیم بسکتبال بازی میکردیم. البته این خاطره ای که الان دارم براتون میگم مربوط به یک سال پیشه…هی یادش بخیر… میگفتم ..
ادامهٔ نوشته →
Filed under: داستان، داستان سکس خانوادگی | Tagged: داستان، داستانهای خانوادگی | Leave a comment »